لحظه های بارانی ِ روزهای پاییزی دارند رو به روزگار ِ انتظار ِ من رژه
میروند و به لحظه های در انتظار بودن ِ تو می پیوندند. روزمرگی ام را آویزان
میکنم از نرده های بالکنی که رو به کوچه است و با تمام ِ وجودم روی
کلمات و لبخندها و محبتهای ِ بی دریغ ِ تو متمرکز میشوم.
تو در جای جای ِ ذهنم ماسیده ای!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی ؟ مگر نه؟
یک درد مزمن ، جاخوش کرده است در بند بند ِ استخوان های تنم.
یک حفره ی پررنگ از محبت ِ بی دریغت در گوشه ی سمت ِ راست ِ قلبم میهمان شد. هنوز آن حفره را حس می کنم!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی مگر نه؟
این روزها با جدیت تمام دارم مطالعه می کنم! چی از این بهتر؟ می خواهم در تمام جنبه های زندگی که با تو
حرف زدیم موفق باشم.ازاین پس نویسندگی شغل ِ ثابتم می شود و فقط می نویسم و می نویسم و می نویسم!
می دانی این سطرها آبستن ِ چه جمله ای هستند؟ می دانی ؟ مگر نه؟
دیروز چند پنجره ی تمام قد را جایگزین ِ دیوارهای خانه کردم! می خواهم تمام ِ رفت و آمدهای جاده ی روبه رو را زیر ِ نظر داشته باشم! دیگر حتی حساب ِ افتادن ِ یک برگ از درخت را هم دارم. میز تحریرم را گذاشته ام روبروی ِ یکی از این دیوارهای شیشه ای. هر یک سطری را که می نویسم سرم را بلند می کنم و به سمت ِ دیوار نگاه می کنم. می ترسم در فاصله ی یک سطرنویسی، سعادت ِ دیدن ِ تورا از دست بدهم! می ترسم سرم به نوشتن گرم شود و تو بیایی و من متوجه نشوم. اما...
هنوز که غرق شده ام در لابه لای این همه سطر، تو نیامده ای! تو مرا خوب می شناسی!
خودت خوب می دانی تمام ِ این سطرهای پراکنده آبستن ِ چه جمله ای هستند: دلم برایت تنگ شده، شدید!
شدید تر از تمام بارانهایی که دارند به دیوارهای شیشه ای می کوبند!
این انتظارهای سطر به سطر دارند می شوند یک رمان ِ بلند، ناخودآگاه!!!!
نمی دانم چرا آن درد و حفره ی سطرهای بالا دارند عمیق ترمی شوند!
عمیق تر از دلتنگی هایی که تمام ِ سعی ام را کردم تا پنهان نگه شان دارم!
این روزها کجایی تو؟!
تویی که انتظار دیدنت دارد مرا به سمت ِ باران می کشاند؟!!
تویی که فقط حضور ِ خوش طعمت، درد و حفره ی ناخوانده را محو می کند از روزگار ِ بدنم!
پ.ن: هنوز خیلی باهات ناگفته دارم!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :41
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268145 جستجو در وبلاگ
|